دلا، ذوقی ندارد دولت دنیا و شادی ها


خوشا! آن دردمندی های عشق و نامرادی ها

من و مجنون دو مدهوشیم سرگردان به هر وادی


ببین کاخر جنون انداخت ما را در چه وادی ها

دل من جا گرفت از اعتقاد پاک در کویش


بلی، آخر به جایی می کشد پاک اعتقادی ها

چو عمر خود ندارم اعتمادی بر وفای تو


چه عمر است این که من دارم بر او خوش اعتمادی ها

به خون دل سواد دیده را شستم، زهی حسرت!


که از خطت مرا محروم کرد این بی سوادی ها

چو گم کردم دل خود را چه سود از ناله و افغان


که نتوان یافت این گم گشته را با این منادی ها

هلالی، دیگران از وصل او شادند و من غمگین


خوش آن روزی که من هم داشتم از این گونه شادی ها